یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه 7 )

نظر شما در مورد مطالب این وبلاگ چیست؟


آمار مطالب

کل مطالب : 371
کل نظرات : 2

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 15

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 13
باردید دیروز : 15
بازدید هفته : 13
بازدید ماه : 1572
بازدید سال : 7338
بازدید کلی : 176646

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 15
بازدید هفته : 13
بازدید ماه : 1572
بازدید کل : 176646
تعداد مطالب : 371
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 5 مهر 1400
نظرات

 

فصل هفتم

=================

قبرهای مامان بزرگه و آقاجون و آقا ماشالله رو که نزدیک هم بودن . آب ریختم و شستم .... سید اصغر هم که قران خون همونجاست . مطابق معمول اومد نشست سرخاک آقاماشالله و

شروع کرد به قرائت قرآن  .... خاله به من و ثریا اشاره کرد. خیراتی ها را برداریم ببریم پخش کنیم. به من گفت برای اینکه ثریا جوون تنها نباشه باهاش برو سر خاک بابا و مامانش

..... یهو جا خوردم .... سر خاک مامان و بابای ثریا ........ یعنی چی ؟!

خاله که متوجه شد جا خوردم. گفت ثریا جوون  خودش توی راه برات تعریف می کنه .......

یه لحظه چشم تو چشم شدیم ..... اشک  از گوشه چشمش جاری شد ....... با هم حرکت کردیم ....... آروم گفتم : خیلی متاثر شدم از این ماجرا ..... چه اتفاقی افتاده ....

درحالیکه می شد بغض رو توی صداش حس کرد ، گفت : مرسی ، کمی سکوت کرد و در حالیکه سعی می کرد بغضش رو فرو بده ادامه داد : راستش هفته آخر تابستون  سه سال پیش

بود که چهار نفره با مامان و بابا و مسعود رفته بودیم ویلای کوچیک و دنجمون توی محمود آباد ...... مسعود داداشم اونموقع  شش سالش بود و باید آماده رفتن به مدرسه می شد

....... مامان پیشنهاد کرد ، دو روز قبل از باز شدن مدارس برگردیم تهران که به شلوغی جاده بر نخوریم. بابا هم تایید کرد بهتر همینکار رو بکنیم. اما من و مسعود مخالف بودیم ....

من درسم تمام شده بود و توی رشته معماری که شغل پدرم هم بود دانشگاه تهران قبول شده بودم. اما برای استراحت ترم اول را مرخصی گرفته . تا خستگی کنکور و امتحانات نهایی را

در بکنم. ........ اما نهایتا توافق کردیم که زودتر بر گردیم .... صبح روز دوشنبه 29 شهریور هزار و سیصد و پنجاه راه افتادیم ...... جاده تقریبا خلوت بود ....... ماشین هایی که که از

سمت تهران می اومد ، عموما نیسان بار  کامیون بود و کمتر ماشین سواری به چشم می خورد . آمل و لاریجان را پشت سر گذاشته بودیم و بسمت امامزاده هاشم می رفتیم ..... بابا

برای اینکه حوصله ام و سر نرهلطیفه می گفت . گاهی هم مثل فردین آواز میخوند ....... حسابی حالمون خوب بود  ...... یک مرتبه یک ضربه سنگین  صدای برخورد و .......دیگه

چیزی نفهمیدم ..........

سه روز بعد طرفای غروب توی بیمارستان بهوش اومدم ........ گیج . مبهوت بودم .... نمی ونستم چی شده و کجا هستم ...... گردنم نمی چرخید  ....... یکی از پرستارها پرستار ها

یواش یواش برام توضیح داد که : تقریبا که با یک کامیون تصادف کردین ....... سراغ بابا اینا رو گرفتم . یه جوری جواب سر بالا دادند . فقط گفتند برادرت همینحا بغل دست خودت

بستری هست .... اما گردنت ممکن آسیب دیده باشه واسه همین فیکسش کردیم که تکون نخوره ....... گفتم میخوام ببینمش ..... یه پرستار دیگه فوری یهآینه آورده و یه جوری گرفت

روی تخت بغلی که مسعود روش خوابیده شد ...... البته اونم بیهوش بود ..... اما نفس کشیدنش  مشخص شد ...... به این ترتیب یک کم آروم گرفتم ....... پرستار گفت : تلفن یکی از

بستگانتان را می خواهیم که بهشون اطلاع بدیم بیان اینجا .......

گفتم : مادرم تک فرزند بوده  و آشنای نزدیکی نداریم ....... فقط یه عموم دارم ، که اونم آمریکا زندگی می کنه و سالهاست بدلیل اختلاف با پدرم ... خبری ازش نداریم .......

پرستار پرسید : دوستی آشنایی ؟! .......

گفتم : شماره تلفن شرکت پدر را دادم و گفتم : چرا ، میتونید با شریک پدرم مهندس فرامرزی تماس بگیرید ...... پدرم و مهندس دوستان خیلی صمیمی هستند ......

احساس درد توی قفسه سینه ام نذاشت به حرف زدن ادامه بدم ...... یه آرام بخش بهم تزریق کردن و خیلی سریع خوابم برد .

صبح فرداش که چشم باز کردم . عمو ناصر شریک بابا کنار تختم با چهره ای گرفته ایستاده بود و چشماش از گریه به سرخی   .......  یهو دلم فرو ریخت .......

با گریه گفتم : عمو ..... بابام  ...... زد زیر گریه  ........ هق هق گریه می کرد ......

دوباره پرسیدم : مامانم ....... دیگه طاقت نیاورد و های های زد زیر گریه ........ جیغی کشیدم و شروع کردم دیوانه وار جیغ کشیدن ...... وقتی پرستار رسیدن و خواستن آرام بخش بهم

بزنن ، خودم دوباره از حال رفتم .......

همون روز عمو ناصر ترتیب انتقال ما رو به بیمارستان مهر تهران را داد ....... کم کم مسعود رو از این حقیقت تلخ که تنها شدیم باخبر کردیم .......

عمو ماجرای تصادف را به مدرسه مسعود خبر داد و قرار شد ، مدتی که نمی تونه بمدرسه بره .... معلمش به خونه ما بیاد و درس هاش رو پیگری کنه .....

 

پایان فصل هفتم

 

 

 



تعداد بازدید از این مطلب: 217
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








رادیو اینترنتی صدای  ایران

این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام . و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است. به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود